در جستجو



دیروز روز مادر بود. مبارک باشه. من معمولا این جور مواقع حالم بد میشه. مثل روز تولد. امسال دلم تنگ شد. یادمه دو سال پیش ما دیروز رو مدرسه بودیم. مامان و چند نفر از بقیه همکارا و دوستاش می‌موندن مدرسه که تزیینات و اینا انجام بدن واسه جشن تکلیف کلاس سومیا. من و مامانم مدرسمون یکی بود خب. یعنی کل ابتداییم این طوری بود. چند تا از بچه‌های دوستا و همکارا و اینا هم همین طور. ما هم با هم دوست بودیم. بعضیاشونم دبیرستان بودن البته. اون روز قرار شد بمونیم. بچه‌ها گفتن می‌خوان جشن بگیرن واسه مامانا. اول می‌خواستیم با سارا بریم خونه‌شون و اونجا بگیریم که کنسل شد. مامانا زیرزمین بودن. ما رفتیم طبقه‌ی دوم. و اینقدر به صد و هیژده(حالا شما بگین هجده) زنگ زدیم اون روز که دیگه می‌شناختن ما رو به احتمال زیاد :)). و چقدر خندیدیم به فاطمه که بعد از اینکه اون صداهه(که ضبط شده بود) می‌گفت: با تشکر از تماس شما، می‌گفت خواهش :)). و چقدر دنبال شیرینی فروشی می‌گشتیم واسه سفارش دادن و همشون یا نداشتن یا پیک نداشتن :/. آخرشم زنگ زدیم به بابای مشکین‌شوی(مشکات :دیییییی‌) و واسمون خرید و آورد. و موقعی که داشت می‌آورد خاله زهرا هنوز تو راه بود و ما استرس داشتیم که یه وقت با هم نرسن و نبینن همو و ما لو نریم :). و اینکه چه جوری کیکو بردیم تا یخچال آشپزخونه‌ی مدرسه :). و بعد که رفتیم تو کلاسی که کلاس چهارم بود(و منم کلاس چهارم همون جا بودم. هق.) و بادکنکا رو باد کردیم و بعد یهو در باز شد و ما نفس‌هامون حبس. و دو نفر از بچه‌های یکی از مامانا بودن که تازه اومده بودن :). و بعد که میز آوردیم تو سالن. کیکو بردیم. بادکنکا رو زدیم. بعد صداشون کردیم که بیان بالا. و وقتی اومدن چقدر خوشحال شدن. و چقدر خوب بود. بعدش که با بچه‌ها توی آشپزخونه نشسته بودیم و کیکو تقسیم می‌کردیم تو ظرفا. و جای مینا خالی بود. نیومده بود اون روز. و خیلی و»‌های دیگه. و امسال هم مامان رفت مدرسه، واسه تزیینات جشن تکلیف کلاس سومیا. ولی امسال مثل دو سال پیش نبود اصلا. وقتی اومد تو خونه براش جشن گرفتیم. من دلتنگ دو سال پیشم.

ولی با این حال دوست ندارم مدرسه‌ها حضوری بشه. واقعا دوست ندارم. می‌تونم بگم از دبیرستانم متنفرم حتی. از خودش، آدماش، همه چیزش. البته شاید ساختمونش نه. پارسال که بازارچه داشتیم و تقریبا یه هفته کلاس نرفتم هم خوب بود :). بعضی وقتا هم که خسته می‌شدیم با نادیا می‌رفتیم زیر میز می‌نشستیم. و چون رومیزی تا پایین میز اومده بود اونا ما رو نمی‌دیدن ولی ما پاهای بقیه رو می‌دیدیم که در حال رفت و آمد بودن. و خیلی خوب بود. حس قشنگی داشت. اینکه پنجره‌ی کلاسمون رو هم با طلقای رنگی مثل شیشه‌های خونه‌های قدیمی درست کردیم هم خوب بود. خیلی. ژوژمانا هم خوب بودن. البته امسال معلم هنرمون اصلا خوب نیست. یکی دیگه‌ست و اصلا و ابدا خوب نیست.(من خانم شکیبام رو می‌خوام. هق.) خاطره‌های خوب و بد زیادی دارم ازش. ولی به جز چند تا نقطه‌ی روشن، بقیه‌اش خوب نیست. اصلا. پارسال که حضوری بود به مامان می‌گفتم وقتی از درش می‌رم تو حس می‌کنم افسرده می‌شم.

نمی‌دونم از چی حرف زدم. از روز مادر گفتم یا از مدرسه. نمی‌دونم. فقط دلم تنگ شد یهو.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مهاجرت تحصیلی رامو لینک همه چیز در مورد پزشکی به رسم عاشقی شرکت توسعه دهندگان انرژی سبز تولید کننده سیستم های روشنایی و ال ای دی نجوای دل من ⋆ÆSPA QUEENS⋆ شرکت یکتا تجهیز آزما Nab to APP درب کرکره برقی|کرکره اتوماتیک در اصفهان|کرکره برقی در اصفهان|درب اتوماتیک